شهریور ۹۱ بود؛ اجلاس نم در تهران
آمده بود که فقط ریاست اجلاس را به ایران بدهد و بازگردد؛ با درود و سلام بر «عمر، ابوبکر و عثمان و علی(ع)» سخنش را آغاز کرد؛ شاید تصور میکرد ایرانیها را اینطور، عصبانی میکند. در سخنرانی کوتاهش، از مخالفان اسد حمایت کرد! برخلاف عرف، به دیدار رهبری مشرف نشد؛ تا زانوی تواضع پیش او بزند و از او بپرسد چه کنیم! سرآخر هم در نهایت بیادبی، یک لیوان آب نخورد و تهران را ترک کرد. میخواست به میزبان ضرب شصتی نشان دهد که «اخوان»، نیازی به حمایت انقلاب اسلامی ندارد. سعودی، پشتیبان ما هست؛ پشت او هم آمریکاست! همین برای «مرسی» بس است!
در آن سو،
بشار اسد، به رسم نیکوی پدرش، به انقلاب اسلامی اعتماد داشت. در همان آغاز غائله سوریه، متواضعانه به دیدار «ولی» شتافت. دستور گرفت که ایستادگی کند و بماند و به حرف احدی برای رفتن، توجه نکند!
اسد تنها بود! تنهای تنهای تنها
پشتش به سعودی گرم نبود..
آمریکا، اتحادیه اروپا، ناتو و همه کشورهای منطقه اراده کرده بودند او برود. حتی در داخل ایران، نه رئیس جمهور وقت (احمدینژاد) و نه رئیس مجمع (هاشمی رفسنجانی)، راضی به ماندن او در سوریه نبودند. یک جهان اراده کرد اسد برود؛ تنها یک نفر گفت «نه»! ارادهی خودش را به همهی جهان تحمیل کرد؛ گفت اسد باید بماند و ماند..